دلـــ❤ــــتنگـــــــــــــی
دلـــ❤ــــتنگـــــــــــــی

دلـــ❤ــــتنگـــــــــــــی

شبهایه دلتنگی

بعضیها چی فکر کردن

چطور میشه تو یه مدت خیلی کوتاه یا حتی توی چند روز تصمیم بگیری میخوای بایکی دیگه عروسی کنی حتی با شناخت کاملی هم که داشته باشی نمیتونی به این سرعت تصمیم بگیری در حالی که به  اونی که ادعا میکردی دوسش داری داشتی نقش بازی میکردی میخواستی منو بد کنی که من بهت کفتم نمیخوامت من بودم که گفتم بیخیال شو این من بودم که واسط ارزش قاعل نبودم اما من رک و راست بهت گفتم این راهی که ما میریم هیچ مقصدی نداره هرکاری هم بکنیم بی فایدس پس خودتو بیشتر از این ازیت نکن من در حالی که با سختی تمام این حرفارو بهت میزدم تو منو کنار نزاشته داشتی واسه یکی دیگه کاراتو راستو ریس میکردی ای خاک بر سرمن که همش باید به فکر اینو اون باشم من نمیخواستم با باهم بودنمون اختلاف بین خانواده هامون  باشه  هرچند کم هم نبود من نمیخواستم منتظر اون چیزی که قرار نیست اتفاق بیفته  باشی و خودتو درگیر من کنی از این که فکر میکردم داری بهم فکر میکنی در عذاب بودم هروقت میدیدمت احساس گناه میکردم که من باعث سردرگمیت هستم اما درست همون موقع که بهت گفتم دیگه نمیخوام هیچ رابطه ای بینمون باشه چند روز بعدش شنیدم میخوای ازدواج کنی  اولش فک کردم واسه خاطر منه میخواستی منو عزاب بدی اینکه نمیگفتی طرف کیه چیه بیشتر مطمین میشدم که حرفت صحت نداره  اما بعد سه چهار روز دیدم چند نفر دیگه هم از این ماجرابا خبرن میگم <<ماجرا><واسه من یه داستانه که هنوز کشف نشده اما واسه تو انگار زندگیه   از تصمیمی که گرفتم پشیمون نیستم اما از این که بازیچم قرار دادی و  فک کردی خیلی زرنگی کفرم میگیره بابا من خودم کل زندگیمو با کاراگاه بازی گزروندم حالا بیام پیش تو یکی کم بیارم برو باوووووووو هـــه فک کردی


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.